سلام،سلام به برگهای سفید دفترم،سلام به قلب خاک خورده ام ،سلام به کلماته مبهم و بدون جوابم ، سلامی که
تکراریست سلامی که ممکن بود دیگر گفته نشود بعد از چند ماه دوباره سلام.
سلام به آسمان سلام به کسی که گوش می کند سلام به کسی که کلمات مبهم را با جواب و ویرایش شده تحویل من می دهد.
از سیاهی قلبم خبر دارم دلم دوباره تنگ شد ، برای روزی تنگ شد که پارچه ی سفیدی را باز می کردم دست بر آسمان اشک می ریختم
پارچه سفیدی که محافظ مهر و تسبی من بود و نیازم اشکی بود که دل خود را آرام کنم ، به خود امید وار شوم ، خیلی زیبا بود
می خواهم دوباره به آن روزها برگردم.
می خواهم دلم پر از سادگی باشد می خواهم خستگی دلم را به او بگویم، کسی که غیر از او هیچ کس این کلمات را نمی شناسد
با آنها آشنایی ندارد.
راه خودم را گم کرده ام ،صدای انسانها برایم مبهم شده ،صداهای تکراری ، واژهای تکراری.
دوست داشتمآسمان هیچ گاه برایم ابری نباشد اما بعد از هر بار ابری شدن،آسمان هوای لطیفی پیش رو داشت.
نمی دانم آیا کسی خواهد آمد کسی که سخنش، سخن من باشد کسی که حرکتش ،حرکت من باشد کسی که چشمانش، چشمان من باشد
کسی که،کسی که قلبش قلب من باشد.اگر او آمد به این سادگی از دستش نخواهم داد او را ، اما واقعا تجربها چه ها که می کنند
مخصوصا تجربه های تلخ ، تلخی که هیچ وقط طعم آن از یاد انسان نرود
امیدوارم هیچ کس تجربه ی تلخی در زندگیش نداشته باشد
اما این را همه بدانند تجربه تلخ من آن زمان برایم تلخ بود، اما در حال حاضر شیرین ترین تجربه ام شده است.
خدایا، خداوندا می دانم رویم در نزد تو سفید نیست
قلبم را لکه های تارو سیاهی گرفته است
نمیدانم آن لکه ها پاک می شود؟
نمی دانم که این امیددوباره امید می شود...!